بکتاش پیشی
عزیزم پنج شنبه با بابا مهدی رفته بودیم سرزمین عجایب ی دفعه نظرت نسبت به بچه هایی که صورتاشونو نقاشی کرده بودن جلب شد ازت پرسیدیم دوست داری شما هم اون شکلی بشی شما هم گفتی دوست دارم خلاصه نشستی و خانومه ازت پرسید کدومو دوست داری خودت نشون دادی و خانومه هم روی صورتت نقاشی کرد و تا آخرش هم تکون نخوردی تازه میگفتی مامان اوشدل شدم؟ خیلی عسل شدی مامانی دوستت دارم. ...
نویسنده :
مامان بکتاش
14:38
روستای بکتاش
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ضعیف میشود و اگر تماس تداوم یابد به ابتذال کشیده میشود، و تنها با بیم، امید، تزلزل، اضطراب و دیدار و پرهیز زنده و نیرومند میماند.امّا دوست داشتن با این حالات نا آشناست. دنیایش دنیای دیگریست..........! عزیزم امروز متوجه شدم که ی روستایی در ایران وجود داره به نام بکتاش خیلی برام جالب بود سرچ کردم که اطلاعات زیادی ازش پیدا کنم اما خیلی جامع نبود اطلاعاتی که به دست آوردم رو برات میذارم: روستای بکتاش در ٢٠کیلومتری میداندوآب و مرکز دهستان زرینه رود می باشد با بیش از پنج هزار نفر دهستان زرينهرود به مركزيت روستاي بكتاش مشتمل بر روستاها، مزارع و مكانها به شرح زير: 1 - بكتاش، 2 - سا...
نویسنده :
مامان بکتاش
13:07
3/3/92 باغ وحش پایان 18ماهگی
خدایا همواره تو را سپاس میگزارم که هرچه در راه تو و پیمان تو پیشتر میروم، بیشتر رنگ میبرم، آنها که باید مرا بنوازند میزنند، آنها که باید همگامم شوند ساده راهم میشوند، آنها که باید امیدوارم کنند و تبرئهام کنند، سرزنشم میکنند نومیدم میکنند......تا چشم انتظارم تنها به روی تو باز ماند، تنها از تو یاری طلبم، در حسابی که با تو دارم شریکی نباشد تاتکلیفم با تو رشن شود.تا تکلیفم با خودم معلوم گردد!! سلام عزیزم این برای اولین باری که میری باغ وحش و حیوونا رو از نزدیک می بینی خودت هم لباس گارفیلد پوشیدی که همه هم نگات میکردن اینجا درب ورودیشه که وارد میشی و همه هم بغل کانگورو عکس میندازن عزیزم بهت خیلی خوش گذشت به دو دلیل یکی ...
نویسنده :
مامان بکتاش
13:06
17 ماهگی بکتاش
خداوندا من در کلبه حقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرشه کبریایی خود نداری! من خدای چون تو دارم و تو چون خودی نداری! عزیزم انقدر کارای جدید یاد گرفتی که نمیدونم از کجا شروع کنم و بنویسیم اول از فرهنگ لغات که گسترش پیدا کرده میگم: باب اسفنجی= بائی بابا مجید=باباجید بابا مهدی=بابا إتی  ...
نویسنده :
مامان بکتاش
13:04
بکتاش در سزمین عجایب
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری سلام عزیزم دیروز جمعه ٧/٧/٩١ با آیدا و آیسان (دختر عمه هات)رفتیم سرزمین عجایت اول که رفته بودیم انقدر برات تازگی داشت که هاج و و اج مونده بودی و اینور و اونور و با تعجب نگاه میکردی اول از همه با بابات و بچه ها رفتی سوار قطار شدی خیلی خوشت اومده بود و دست میزدی بعدم رفتیم سوار هواپیما و بالن شدی توی هواپیما شما صندلی جلو نشستی، کمربندم برات بستم منم روی صندلی عقب نشستم و از پشت هواتو داشتم انقدر خوشت اومده بود که نگو و نپرس عین خلبانا توی بازی هایی که ماهم باهات بودیم خیلی لذت می بردی و خوشت می اومد ام...
نویسنده :
مامان بکتاش
13:03
تعطیلات 92
به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد سلام عزیزم عزیزم هر چی به تعطیلات عید نزدیک تر می شیم خوشحالم که قراره چند روزی رو با هم باشیم و خوش بگذرونیم برای عید هم برات کلی لباس های خوشگل خوشگل خریدم که بپوشی و نازتر بشی برای عید ی ٧ روزی رفتیم شمال ویلای بابا جون و کلی به هممون خوش گذشت اونجا فقط شما تنها نبودی ی نینی دیگه هم بود رها دختر عمومی من که با همدیگه کلی بازی کردید ی روزشو رفتیم توی ی غار ته روستای دانیال راهش به قدری زیبا بود که اصلا دلمون نمیخواست به تهش برسیم شما هم که کلی کیف میکردی البته تموم راهم توی بغل بابا بودی و بابا رو واقعاً خسته کردی برگشت...
دندان بکتاش
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است عشقم سلام دیروز بعد از ١٠ماه و ١٢روز دیدم که دندونای خوشگلت دارن نیش میزنن تازه دلیل این همه بی طاقتی تو فهمیدم انقدر خوشحال شدم که نگو و نپرس آخه برده بودمت دکتر و دکتر گفت دندونات توی لثت گیر کرده بود و دو تا هم آمپول دس بهت زد برای همین همش نگران بودم حالا که دیگه دیدم دارن در میان ی کمی خیالم راحت شد و خوشحال شدم دندون در آوردنت مبارک باشه عزیزم منم که تا تو نخوابی نمیبرد خوابم تو درد عشق ندانی، بخواب آسوده ز ریشه کندن این دل تبر نمی&zw...
نویسنده :
مامان بکتاش
13:02
راه افتادن
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند سلام عشقم انقدر این روزها شیطون شدی و کارای من بیشتر شده کمتر وقت میکنم برات خاطره هاتو ثبت کنم ولی چیزی که خیلی خوشحالم کرده و خیلی برای هممون تازگی داره راه افتادنته تا دستت و میگیریم خیلی خوشگل راه میری و کلی خوشحال میشی البته زمین هم می افتی اما راه رفتنت خیلی بانمکه خودت از همه بیشتر ذوق میکنی البته میگم که راه میری دستت رو که میگیریم میدوی فقط هم دوست داری بری بیرون فکر میکنم تا تولدت دیگه خودت به تنهایی راه بری بیست و ششم این ماه تولد یک سالگیته اصلاً باورم نمیشه به این زودی یکسالت داره تموم میشه و یکساله که با مایی فکر میکنم که دیگه بدون تو نمیتونم زندگی کنم ...
نویسنده :
مامان بکتاش
13:02