بکتاش در سزمین عجایب
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری
سلام عزیزم
دیروز جمعه ٧/٧/٩١ با آیدا و آیسان (دختر عمه هات)رفتیم سرزمین عجایت اول که رفته بودیم انقدر برات تازگی داشت که هاج و و اج مونده بودی و اینور و اونور و با تعجب نگاه میکردی اول از همه با بابات و بچه ها رفتی سوار قطار شدی خیلی خوشت اومده بود و دست میزدی بعدم رفتیم سوار هواپیما و بالن شدی توی هواپیما شما صندلی جلو نشستی، کمربندم برات بستم منم روی صندلی عقب نشستم و از پشت هواتو داشتم انقدر خوشت اومده بود که نگو و نپرس عین خلبانا توی بازی هایی که ماهم باهات بودیم خیلی لذت می بردی و خوشت می اومد اما بازی هایی که ما باهات نبودیم ی کمی می ترسیدی ، کلاً متعجب بودی از عروسک سرزمین عجایب هم که اومد سمتت میترسیدی بیچاره می خواست بغلت کنه.
خیلی دوست داشتم باهاش عکس بندازی اما تا میدیدیش میترسیدی و خودتو جمع و جور میکردی اونم انقدر برات شکلک درآورد اما هیچ فایده ای نداشت ازش خوشت نیومد که نیومد سرتم برمیگردوندی که ی وقت نبینیش
توی قطار دریایی هم کنار آیدا نشستی و دست میزدی ، خیلی خوشت اومده بود انقدر ذوق زده شده بودی که شامت هم که برات آورده بودم نخوردی این اولین باری بود که رفتی سرزمین عجایب ، برای ما هم جالب بود و دوست داشتیم.
ما از شما بیشتر ذوق میکردیم انقدر بازی کردی و خسته شدی که تا رسیدیم توی ماشین و اومدی توی بغلم سریع خوابت برد