بکتاشبکتاش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

بکتاش

13 بدر 92- 16 ماهگی

امسال ١٣ بدر رفتیم توی باغ شهریار همه فامیلا هم بودن خیلی خوش گذشت البته به شما از همه بیشتر اینم عکسای خوشگلت   اینجا عزیم سیب می خوای اینجا هم موفق شدی و سیب گرفتی   اینجا هم که خاله گرفتت رفتی روی درخت و این چنین بود که سیزدهمون هم به در شد و شب هم که تولد داوود بود و رفتیم خونشون و کلی زدیم و رقصیدیم شما هم که هیچ وقت توی جمع و با سرو صدا نمیخوابیدی توی اون سرو صدا دستمو گرفتی و منو بردی توی اتاق خواب و گفتی یایا یعنی لالام میاد مامان هم خوابوندت الهی قربونت برم که انقدر پسر خوبی هستی دوستت دارم هر روز که میگذره میگم کاش زمان می ایستاد و خیلی زود این روزای خوش و با نمک بازی هات نمیگذش...
20 خرداد 1392

پارک رفتن بکتاش

بکتاش جونم دیروز با مامان بزرگ و خاله رفته بودیم پارک خیلی بهت خوش گذشت از روی سرسره که میزاشتمت بیای پایین کلی ذوق میکردی و وقتی هم که ما برات دست مزدیم کلی می خندیدی و خودتم دستاتو می بردی بالا که برای خودت دست بزنی     قربون دست زدنت برم   من آخه هنوز دست زدنم خوب بلد نیستی فقط می تونی ی بار به هم بزنیشون کلی هم ازت عکس انداختم آخراش دیگه خودت هم واسه سر خوردن  تلاش میکردی و خودتو هل میدادی که بیای پایین           ...
1 ارديبهشت 1392

میهمانی رفتن بکتاش

دیشب بکتاش با مامان و باباش رفته بود عروسی     خاله سارا دوست مامانش البته اول می خواست بره خونه مامان بزرگش اما مامان بزرگش خونه نبود و مجبور شد با مامان و باباش بره عروسی اول که رفتیم فکر کردیم اذیتمون میکنه و زود مجبومون میکنه که بر گردیم اما اونجا خیلی آقا بود و کلی بهش خوش گذشت و کلی شادی میکرد و آخر شب هم اصلا نه به فکر خواب بود نه هیچی دیگه سر شام هم زد ی لیوان و شکوند این اولین خرابکاریهایی که داره شروع میکنه انجام بده البته بعد از شکستن عینک خالشو  ی سری خرابکاری های دیگه آخر شب هم که راه افتادیم دنبال عروس و داماد و بردیمشون خونشون و آقا بکتاشم توی ماشین انقد که خسته شده بود گ...
1 ارديبهشت 1392

سفر مشهد

سلام عزیزم چهارشنبه هشتم شهریور ٩١ که به علت اجلاس ٥ روز تعطیل کرده بودن من و شما و بابا همراه با دوستای مامانی و بابایی رفتیم مشهد مقدس البته اونا یک روز زودتر از ما رفتن و ما هم فردا به اونا ملحق شدیم ساعت ٥بعد از ظهر از تهران راه افتادیم صندلی عقب ماشین رو جلوشو پر کردم که شما راحت اون عقب چهار دست و پا هم راه بری و سختت نباشه ،کلافه هم نشی شما هم کلی از این ایده استقبال کردی و خوشحال شدی و اصلاً هم اذیتم نکردی و برای خودت اون عقب با توپا و اسباب بازی هات بازی میکردی  ، توی همه مسافرتایی که با هم میریم آخرش که می خوایم بیایم همه دیگه نمی تونن ازت دل بکنن انقدر که شیرین کاری می کنی فردا بعد از ظهر یعنی پنج شنبه  همگی  رف...
1 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بکتاش می باشد