بکتاشبکتاش، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

بکتاش

مسافرت بکتاش بدون باباش

  سلام عزیزم روز سه شنبه سوم مرداد ماه ١٣٩١ من و بکتاش عزیزم و مامان بزرگت و خاله و دوستای مامانت رفتیم کیش بهمون خیلی خوش گذشت علی رغم اینکه چون بابا کار داشت و نمی تونست بیاد و ما فکر می کردیم که بهمون خوش نمیگذره ولی خوش گذشت اولین کاری که توی مسافرت یاد گرفتی این بود که وقتی بهمون تغذیه بین راه رو دادن و ما آب میوه رو گذاشتیم دم دهن شما بعد از ی کمی ور رفتن یاد گرفتی که قشنگ با نی آبمیوه بخوری انقدر خوشگل خوردی این اولین مسافرت با هواپیمات بود قبل از این با هواپیما هیچ جا نرفته بودی وقتی هم که از زمین هواپیما بلند می شد کلی ذوق میکردی و رفتی بغل خاله و از پنجره بیرون و نگاه کردی برات خیلی عجیب بود اینو از نگات میشد خوند ...
8 مرداد 1391

انتظار دوست داشتنی

روز 26 آبان سال 1390روزی از روزای پاییز قشنگ ساعت هشت و نیم صبح توی بیمارستان پیامبران خدا وند یکی از فرشته های ناز و قشنگشو به ما هدیه کرد خدایا با تمام وجود ازت سپاسگذارم و امیدوارم بتونیم از این هدیه ای که بهمون دادی به خوبی مراقبت کنیم ...
27 تير 1391

درباره مامان و بابای بکتاش

مامان بکتاش ٢٧سالشه و باباشم ٢٨سالشه بعد از ٦سال که با هم ازدواج کرده بودن و کلی توی این سالا خوش گذرونده بودن   و حسابی گشت و گذاراشونو کرده بودن   آرزو کردن که   ی نینی ناز داشته باشن و سه نفر بشن خداهم زود زود  ی نی نی ناز و خوشگل بهشون داد که اونم بکتاش جیگره   ...
27 تير 1391

بکتاش کار جدید یاد گرفته 20/3/91

دیشب بکتاش برای اولین بار تونست از حالت نشسته بدون کمک به حالت چهار دست و پا در بیاد قبلا فقط می تونست یا بشینه یا چهار دست و پا راه بره ولی حالا دو تاشو با هم انجام میده که البته خیلی خطر ناک تر هم شده و خیلی باید حواسمون بهش باشه  خیلی هم بانمک شده با ی حرکت ساده که براش جدید باشه کلی میخنده  خیلی بچه شاد و سرحالیه آدم کیف میکنه باهاش وقتش رو بگذرونه الان که سرکارم واقعاً دلم براش تنگ شده و دوست داشتم که الان پیشش بودم بکتاش جون، عزیزم واقعاً دوستت دارم   ...
24 تير 1391

خاموش و روشن کردن لامپ

دیروز جمعه  بیست و سوم تیر ماه که ٧ ماه و بیست و هفت روزت بود  یاد گرفتی از روی تخت بلند شی و لامپ و خاموش وروشن کنی تاحالا بلد نبودی از جات بلند بشی ولی کلی تلاش کردی و رفتی بالا وقتی چراغ روشن می شد خیلی بادقت نگاه میکردی و کلی ذوق میکردی البته ما بیشتر از شما ذوق میکردیم ...
24 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بکتاش می باشد